قلب چیزی ست که به راحتی می شکند. خُردِ خُرد...مثل شیشه هزار هزار تکه می شود و تکه هایش این طرف و آن طرف پخش می شود. حالا کو تا این تکه ها جمع شود. تازه شانس بیاوری پایت را روی تکه ای نگذاری که پدرت را درآورد. خب من هیچ وقت خوش شانس نبوده ام. بارها نشسته ام روی زمین و با همین دست های خودم تکه هایش را جمع کرده ام و ریخته ام توی سطل...هیچ کس هم از این چیزها نمی میرد. همه مان قِسر در می رویم. ولی کاش آدم یک جایی می مُرد. آنوقت می شد بعضی حرف ها را باور کرد...بعضی آدم ها را باور کرد...

کریستین بوبن می گوید: "نوشتن انفجار قلب ست در سکوت...و از پَس آن هیچ..."

جمله ی زیبایی ست. فقط همین...زیباست... من فکر می کنم نوشتن تکه پاره شدن قلب ست در سکوت...و از پَس آن هیچ...

من توی لپ تاپ یک پوشه دارم. چیزهایی خیلی شخصی. چیزهایی که هنوز کسی نخوانده. چیزهایی که خودم جرات دوباره خواندنشان را ندارم. شبی، نصفه شبی، چیزی نوشته ام، بعد انداخته ام اش در همان پوشه. همان جایی که قرار ست هیچ کس نبیند...هیچ کس نخواند...

توی کلاس داستان نویسی یک داستان هایی خوانده ام که برایم دست زده اند. استاد و همه ی بچه ها. استاد دستش را روی شانه ام گذاشته و گفته: "آفرین، آفرین، نوشتن باهات دوست شده...مایه شو داری..."

یا همین جا توی وبلاگ. نوشته هایی هست که خیلی ها گفته اند: "چقدر خوب بود فلان نوشته ات. یا اون یکی خیلی قشنگ بود..." یا چیزهایی مثل این...

ولی چیزی که کسی نمی داند این ست که من یک تکه هایی از خودم را توی این نوشته ها گذاشته ام. خط هایی که دستخط هم نیستند حتی. چیزی که بشود رویشان دست کشید. من تکه هایی از خودم را بریده ام، قطعه قطعه کرده ام و توی این کلمه ها جا داده ام... توی داستان ها، پست ها و خط های آن پوشه ی لعنتی...در زندگی من اتفاقات زیادی افتاده...شب های تاریک زیادی بوده...چیزهایی که نمی شود نوشت. نمی شود ازشان حرف زد. یعنی من جراتش را ندارم. می ترسم موقع نوشتن بزنم دَخل خودم را بیاورم...

من بی دل و دستارم...در خانه ی خَمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه؟!

توی زندگی من شب هایی هست که خاطره ها مثل باد پرده ی اتاق را تکان می دهند...می آیند و می روند...می آیند و همیشه هم می روند...همیشه رفته اند...بعد من می نشینم اینجا...توی سکوت...توی اتاق خودم...زل می زنم به پاهای خودم روی فرش...و قلبم پاره پاره می شود...

من توی یک چیز شانس آورده ام. هیچ وقت حافظه ی خوبی نداشتم. بعضی وقت ها کسی چیزی را تعریف می کند، از گذشته... ولی من مطلقا چیزی یادم نمی آید. انگار که من آنجا نبوده ام. انگار که زندگی من نبوده. انگار که همه ی این ها برای کس دیگری اتفاق افتاده. کس دیگری که زندگی اش شباهت عجیبی با زندگی من دارد. این پنج شش ماه فلوکستین خوردن هم دارد فاتحه ی همان یک ذره حافظه را می خواند. من دیگر خیلی چیزها توی ذهنم نمی ماند...خیلی چیزها به راحتیِ آب خوردن از توی سرم پاک شده...دارد پاک می شود...

ولی جزییات...من آدم جزییاتم...چیزهای ریز ریز...حرف های نامُهم...اتفاق های معمولی...شکل خنده ها...فُرم چشم ها...پوست دست ها...این ها چیزهایی ست که از یادم نمی رود...این ها چیزهایی ست که بعضی شب ها دیوانه ام می کند...

ای بویِ تو در آه من...وی آه تو همراهِ من...

ولی من غیر از خاطراتم هیچ چیز نیستم. یعنی هیچ کداممان نیستیم. همین خاطره هاست که می شود آدمیزاد... می شود من...

ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من...

...نمی دانم...شاید تا همین جاش هم زیادی گذشته...

این نوشته طولانی شد...نوشته های طولانی را دوست دارم...چیزهایی که به این زودی ها تمام نشوند...چیزهای تکراری...مثل خواندن هزار باره ی کتابی که دوست دارم...مثل گرفتن عکس از صحنه ای که می دانم چند لحظه بعد از جلوی چشمم پَر خواهد کشید...

این نوشته طولانی شد...بگذاریدش به حساب اینکه بیست و هفت ساله شدم...اتفاق خاصی هم نیست...ولی فردا من به دنیا آمده ام...طرف های شش صبح...همان موقعی که همه ی گنجشک ها روی درخت ها می خوانند...

برای فردا برنامه های مهیجی داشتم...ولی هر کدام به نوعی خراب شدند...من هم راضی ام...باز هم شب تولدم خودم هستم و خودش...ماهی قرمزی که توی حوض خالی شنا می کند...خودش تنها...تصمیم دارم شب به همراه دوست سبز رنگم بروم سر آن کوه بلند...همان جاده ی تاریک، ساکت و خلوت که خیلی شب ها توی پیچ هایش پرسه می زنم...بنشینم رو به شهر و چراغ های زندگی را تماشا کنم...به صدای جیرجیرک ها گوش بدهم و صدای پارس سگ ها...و ماه را نگاه کنم که حتما جایی آن بالاهاست...

زندگی گذراست...حقیقتی ست...زندگی من مثل فرفره می چرخد...آدم ها هم می آیند و می روند...من هم همین وسط ایستاده ام و نگاهشان می کنم...به این که چه طور خودشان را خراب می کنند...چه طور یکی یکی نقاب هایشان از روی صورتشان می افتد بی این که خودشان بفهمند...چه طور توی روشنایی روز دروغ می گویند...بازی می کنند...دست و پا می زنند...تن می دهند...نقش ها را قبول می کنند...من هم همین جا ایستاده ام...درست همین وسط...خودم تنها...همه ی چیزی که همیشه بوده ام...

چو طفلی گم شدستم من...میان کوی و بازاری...که این بازار و این کو را...نمی‌دانم...نمی‌دانم...

+ نوشته شده در سه شنبه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 23:28 توسط الف |