صبح بود. طرف های پنج یا شش... هوا نیمه تاریک، نیمه روشن...
من هفت سالم بود. تازه بیدار شده بودم. چشم هایم را می مالیدم. از بینِ درِ نیمه باز اتاق سرم را بردم تو. مامان و بابا نشسته بودند روی زمین. مامان دست هایش را حلقه کرده بود دور کمر بابا. بابا دست های مامان را نوازش می کرد. آرام...آرام...دستِ دیگر بابا روی پیچ رادیو بود، می چرخاند و گوش می داد...مامان سرش را گذاشته بود روی شانه های بابا و مثل گهواره تکان می خوردند. چپ...راست...
من گفتم: "سلام، صبح به خیر..." مامان و بابا همان طور چسبیده به هم برگشتند و من را نگاه کردند. صورت هر دویشان خنده بود. شیرین و تمام نشدنی...
مامان گفت: "ما آشتی کردیم با هم..."
حس کردم که خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و کسی دنیا را دو دستی توی دست های من گذاشت. فکر کردم همه ی آدم ها می خندند. شیرین و تمام نشدنی...
چند ساعت بعد توی مدرسه بودم. زنگ تفریح بود. خوراکی ام را با بغل دستی ام نصف کردم. تی تاپ بود. شیرین و خوشمزه... به بغل دستی ام که حالا اسمش یادم نیست گفتم: "مامان بابای من امروز با هم آشتی کردن!"
نگاهم کرد. برایش مهم نبود. پرسیدم: "مامان بابای تو هم امروز با هم آشتی کردن؟!"
گفت: "مامان بابای من با هم قهر نبودن که آشتی کنن!!!"
برایم مهم نبود. چون من دیگر آنجا نبودم. من پشتِ سرِ مامان و بابا ایستاده بودم. با چتریِ روشن و صاف موهایم روی چشم ها. نصفه ی تی تاپ توی لُپم بود. بابا مامان را نوازش می کرد. همه مان می خندیدیم. من خودم را مثل گهواره تکان می دادم. چپ...راست...خورشید توی آسمان بود. هنوز دنیا را داشتم که پیش رویم بود...باز و بزرگ و بی انتها...
دنیا؟! دنیا برایش مهم نبود. هیچ وقت نبوده...و نیست...
+
نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۰ساعت 14:55 توسط الف