تابستان بود...دم غروب...آسمان خاکستری رنگ...

چهار یا پنج سالم بود. من و مامان و بهار تبریز بودیم. خانه ی مامان بزرگ. که حیاطِ بزرگ داشت. هفت هشت تا گربه این طرف و آن طرف لم داده بودند. بابا جبهه بود. نشسته بودم روی پله هایِ سنگیِ حیاط. آسمان را نگاه می کردم. از توی اتاق صدای حرف زدنِ ترکی مامان و مامان بزرگ می آمد....

بعد دیدم که آسمان پُر از کلاغ های سیاه شد. غار غار می کردند. به کلاغ های سیاه گفتم: "لطفا بابامو از جبهه بیارین... دلم خیلی براش تنگ شده..."

بعد دیدم که کلاغ ها شانه های بابا را با چنگال هایشان گرفته بودند. از آسمان به زمین می آمدند. باد موهای صاف و سیاه بابا را پخش کرده بود روی چشم هایش. بابا می خندید. سبیل کلفت و سیاه داشت. از آسمان دست تکان می داد. سرشانه های لباس خاکی رنگ اش چروک خورده بود. کلاغ ها بابا را گذاشتند کف حیاط. بابا لباس اش را صاف کرد. پیراهن اش را فرو کرد توی شلوارش. کنار من روی پله ی سنگی نشست. حرف هایی توی گوشم گفت. موهایم را نوازش کرد. من همانجا توی بغلش خوابم برد. صدای حرف زدنِ ترکی توی گوشم بود و صدایِ غار غار کلاغ ها...

بعد دیدم که مامان کنارم نشسته. بهار توی حیاط طناب بازی می کرد. طناب پلاستیکی و صورتی را توی دست هایش گرفته بود و بالا و پایین می پرید. کف دمپایی هایش روی سنگ هایِ حیاط صدا می کرد. مامان ظرف انگورهای سبز را جلویم گذاشت. انگورها برق می زدند. خیس بودند...

مامان بزرگ با دوتا موی بافته ی سفید نشسته بود روی زمین. گربه ای سفید را ناز می کرد...گربه اسمش جیران بود. که به ترکی یعنی زیبا...یکدست سفید بود با چشم های آبی و زیبا...زیبا...

بعدتر بزرگ شدم. فهمیدم که بابا هیچ وقت توی جبهه پایش را از بیمارستان و درمانگاه صحرایی بیرون نگذاشته. بابا دکتر بود و هنوز هم هست. دکترها بازنشسته نمی شوند. دکترها تا وقتی که بتوانند دکتر می مانند. بابا هیچ وقت لباس خاکی و ارتشی نپوشیده. چنگال های کلاغ ها هیچ وقت لباسش را چروک نکرده. بابا فقط برای ما کارت پستال فرستاده بود. پشت اش برایم نوشته بود: "دختر خوب بابا...دلم برات تنگ شده..."

+ نوشته شده در یکشنبه دوم مرداد ۱۳۹۰ساعت 11:46 توسط الف