سطرِ اولِ همین صفحهیِ سپید هستم. چند کلمهی دیگر می افتم پایینتر. پاراگراف بعدتر...معلوم هم نیست تا کی اینجا باشم. تا کی زل بزنم به این خط سیاه که گوشهی بالا، سمت چپش تاب خورده به تو...پَر پَر میزند این گوشه...
اتاقم را تویِ شرکت عوض کردهام. صبحها از پنجرههای بزرگ آفتاب میافتد روی کلیدهای کیبورد. راستی صدایِ کلیدهایی که آفتاب رویشان افتاده فرقی با کلیدهایِ توی سایه ندارد. این کلیدها که نمیدانند اگر من پردههای راه راه و دراز را کنار بکشم هیچی پشتش نیست. یک دودکش بلند قبلترها پشت این پنجره بود که توی زمستان دود سفید ازش میرفت هوا. تا حالا اژدهایِ بزرگِ خیس دیدهای؟! من دیدم...
عصر وقتی که برگردم خانه، اگر برگردم، حتما همان مرد سیاه سوخته با چشمهای قرمز از حدقه درآمده زیر پل سیدخندان ایستاده و باز انگشتاش را میگیرد سمت من و تویِ گوشم داد می زند: رسالت؟! خانم رسالت؟!
باید زل بزنم توی چشمهای قرمز از حدقه درآمدهاش و پایم را بگذارم روی اولین پلهی آهنی پل عابر. وسط پل که برسم می توانم از بالا نگاهش کنم که انگشتش را گرفته سمت من و با چشمهایِ قرمز از حدقه درآمده سرش را گرفته بالا و از زیر پل داد می زند: خانم رسالت؟! رسالت؟!
شاید یک روزی بروم و سوار شوم. شاید که حتما، شاید که باید بروم و سوار شوم. شاید رسالت یک جایی باشد ته دنیا. فکر کرده ام، هر شب فکر میکنم، هنوز هم، حتی...فکر کردهام که رسالت یک دیوار بلند و سپید است. یک جایی که پشتاش نه جادهای هست نه راهی، نه صدایی نه تصویری...حتما یک جایی هست. یعنی باید باشد. شاید خوب نگشتهام. زیر تخت را نگاه کردهای؟! من نگاه کردم...
بروم تکیه بدهم به پشتی صندلی که حتما پاره پاره است و سیاه و زبر. توی ماشین حتما بوی دستمال نمدار میآید و بوی نان قندی و بویِ پلاستیک داغ. شیشهی پنجرهاش هم حتما باز نمیشود. درب سمت چپ هم همینطور. همان مرد سیاه سوخته با چشمهای قرمز از حدقه درآمده انگشتاش را میگیرد سمت آن دیوار بلند سپید، توی گوشم داد میزند: رسالت، رسیدیم خانوم...
باید پیاده شوم، پیاده میشوم. حتما کیف ندارم، یا اگر هم دارم باید توی تاکسی بگذارماش. این طوری بهتر است. حتما باد هم میآید، حتما این روسری رنگی رنگی از روی موهایم سُر خورده پایین. حتما که اشک از گوشهی چشمهایم چکه کرده روی نوک کفشم. پشت دستم را میکشم روی مژههایم و تند تند پلک میزنم که این آب ها نریزند پایین. میروم جلوی دیوار بلند سپید می ایستم، سرم را می کوبم به دیوار. هِی می کوبم، هی می کوبم، هی می کوبم...حتما باید بدوم. شاید که باید بدوم. فرار کنم. از تو، از تو، از آن، از این و از همهیِ خوابهایِ خاکستری...می دوم. و این زنجیر آنقدر بلند است که...می دوم، داد می کشم، آنقدر که بلکه...
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۱ساعت 1:18 توسط الف
|