تو دیگر در این دنیا نیستی. دور بودی و حالا دورتر شدهای. همهی این سالهایی که ندیدیمت که حتی عددش خاطرم نیست امید داشتم که یک روز بلند تابستان دوباره میبینمت و صورت نرم و چروکیدهات را دوباره میبوسم و دستهای خشک و چرمینات را توی دستههام میگیرم. تابستانهای تمام بچهگیام در خانهی زیبای تو گذشته. تو بیشتر وقتها از مادر خودم برایمان مادرتر بودی. من تو را همیشه با همان خانهی دلباز و بزرگ دو طبقه و با آن حوض کوچک آبی وسطاش به خاطر میآورم. نقش و نگار کاغذ دیواریهای خانهات هزارتوی تمام نشدنی من بود. آن دوتا در دو لنگهی چوبی سبزآبی که به حیاط و بیرون باز میشد، دیوارهای آشپزخانهات که تا نیمه آبی بود، پنجرههای اتاقهات که چوبی و دو لنگه بود، بوتهی یاس کنار دیوار، کوبهی آهنی روی در که خودت همیشه دوبار میکوبیدیاش و آن همه گربه و از بین همهی گربههات جیران کودکیام را مثل قصههای توی کتابها رنگی کرده بود. هر کس را به اسمی صدا میزدی و کمتر میشد که به اسم خودش صدایش بزنی. به من میگفتی آریباری، به بهار بارباربوشه، به امیر میگفتی امیروزیر و گربهات جیران را میجان صدا میکردی. این فرش دستبافت نارنجی یادگار تو است. و اینکه من گربهها و حیوانات را دوست دارم به خاطر خوبی و مهربانی توست. عاشق گربهها بودی. همیشه توی خانهات بودند زیاد یا کم. همهشان اسم داشتند. نگران همهشان بودی اگر میرفتند و نمیآمدند. هیچوقت دو سه روز بیشتر از خانه بیرون نمیرفتی مبادا گربههات گرسنه بمانند. از غذای خودت میزدی و به آنها می دادی. هزاربار دیده بودم از بیرون که میآمدی اول غذای آنها را میدادی بعد خودت غذا میخوردی. قسمت نشد تو هیچوقت مانی و مزدک و بقیهی گربههایم را ببینی ولی از مامان که شنیده بودی گفته بودی به آرزو بگو خودش را مثل من درگیر گربه نکند. با خنده گفته بودی چون میدانستی دیگر دیر است و من مثل تو شدهام. آن روزی که توی کما بودی و من از ترس مواجه شدن با بدن نحیفت بالای سرت نیامدم به بهار سپردم که توی گوشت بگوید مامانبررگ نگران نباش ما رفتیم به گربههات غذا دادیم. چون خوب میدانستم چقدر نگران همان گربهی سیاهی بودی که توی خانهات بچه به دنیا آورده بود. میدانم که پنجاه سال تنها بودی و تنهایی چهطور آدم را خرد و خمیر میکند. تمام دلخوشی و شادی دنیات گربههات بودند و بعد نوههای بیمعرفت و فراموشکارت. فقط خوشحالم که سربلند رفتی و محتاج هیچکس نشدی و آنطور که میخواستی زندگی کردی. موهات را همیشه میبافتی و یکدست سفید بودند و من این بافتن مو را هم از تو یاد گرفتهام. چند سالی بود که یک چشمات آبی شده بود از آب مروارید. میجان هم سفید بود و یک چشماش آبی بود و آن یکی سبز و من تا زنده باشم هرجا گربهی یکدست سفید ببینم به یاد تو میافتم. عاشق انگور سبز بودی و همیشه پشت تلفن میگفتی که فصل انگور شد بیا. و من امسال هنوز انگوز سبز نخوردهام ولی میدانم که حتما میروم میگیرم و به یاد تو انگورهای سبز براق را سیر نگاه میکنم. غذاهات را تند میکردی و بهار هم این را از تو دارد. عاشق بادمجان بودی و توی همهی غذاهات میزدی و امیر هم این را از تو دارد. ببخش که این همه فصل انگور آمد و گذشت و من نیامدم. ببخش که کنارت نبودم. ببخش که من هم مثل همه تنهایت گذاشتم. ببخش مامان بزرگ که آریباری کوچک تو نوهی خوبی برایت نبود. به قول تو که آخر تلفنهات همیشه میگفتی اوزون توشماسین. دوستت دارم و خوب میدانم که تو تمام نمیشوی حتی اگر دیگر اینجا نباشی.