دوست داشتم اسم این کوهها را بدانم. یکی که نیستند، رشته کوهها احتمالا. جملهی اول را چند ماهیست زیر لبم تکرار میکنم، وقتی از همین جادهی پر پیچوخم با کوههاش، درختهاش و آن مِهی که معلوم نیست از آلودگیست یا واقعا ابرها اینهمه پایین آمدهاند و روی شهر را پوشاندهاند، رد میشوم: «دوست داشتم اسم این کوهها را بدانم.» میدانستم وقتی بههرحال یک روزی نوشتم، این جمله اول خواهد آمد. راستی اما چه فرقی میکند من اسم همهی درختها و همهی پرندهها را هم نمیدانم و اسم خیلی چیزهای دیگر را. فرقش این بود میشد اسمش را بیاورم، مثلا یکجایی بگویم، به کسی که نه، بنویسماش، بنویسم: «از کوه فلان که رد شدم آن سگ را با سینههای آویزانش دیدم که زمین را به دنبال غذا میگشت و بو میکشید و بهش غذا دادم، یا دقیقا وقتی از این کوه پیچیدم برف شروع کرد به باریدن، از آن برفها که آهسته و رقصان پایین میآید و باریدنش توی هر نوری زیباست، یا بنویسم پشت همین کوه بود که بدن لهشدهی آن روباه زیبا را دیدم که دمش مثل چیزی فریبنده و زیبا، اما تلفشده و قدرندانسته پهن شده بود روی آسفالت، بنویسم زدم کنار، پیاده شدم، بنویسم میخواستم از وسط جاده بکشماش کنار، که بدنش مثل ورق کاغذ نچسبد به آسفالت، ولی ماشینها تندتند از رویش رد میشدند و من صدای خرد شدن استخوانش را شنیدم، بنویسم صدای خرد شدن استخوان یکی از بدترین صداهاست، بنویسم دقیقا کنار همین کوه بود همین کوهی که کاش اسمش را میدانستم.» حتما ترکیب اسمش با چیزی که میخواستم بنویسم زیبا میشد.
توی همین جادهای که از بیست سالگی با ماشینهای مختلف تویش رانندگی کردهام، صبح، شب، نیمهشب، دم صبح، هر ساعتی، هر فصلی، جادهای که حالا حتی دستاندازها، گودالها و شکستگیهای آسفالتش را از حفظم و همانطوری که بابا یادم داده دوتا چرخ جلو را میاندازم وسط چاله و ردش میکنم، میروم تا برسم به خانه.
توی پیچها باید به مرکز دایره نزدیک شد و پا را از روی ترمز برداشت. اینها چیزهایی نیست که هرکسی بتواند یادت بدهد، فقط یک راننده که سالها پشت ماشین نشسته میداند که سر پیچ نباید ترمز کرد، جان ماشین گرفته می شود و خطر دارد، ممکن است حتی ماشین کامل بچرخد و ناگهان نور ماشینهایی که به سمتات میآیند پرتاب شود توی چشمهات. قبل از رسیدن به پیچ یا دستانداز باید ترمز گرفت، نه ناگهانی، بلکه تکهتکه و کوتاه، میروم تا برسم به خانهی تاریک و نمورم که دیوارهای سنگیاش مثل قلعهای فراموششده بالا رفته تا نوک آن درختی که شاخههاش را از آن طرف دیوار خم کرده توی حیاط. توی همین جاده میروم و آن چند کیلومتری که جاده تاریک و بیچراغست من مثل بقیه نوربالا نمیروم، فقط کافیست به خط سفید کنار جاده نگاه کنم و کمی خم شوم روی فرمان که حیوانی توی جاده نباشد و نور ماشینهای روبهرویی چشمم را نزند. من همهی پیچهای این جاده را از حفظم. توی این جاده که میروم از رانندگی بقیه میتوانم بفهمم که مهماناند یا ساکن همینجا، اول حدسم را میزنم بعد به پلاک ماشین نگاه میکنم و همیشهی خدا درست حدس میزنم. مثل بیشتر وقتها که درست حدس زده و درست فهمیده بودم ولی به خودم اطمینان نداشتم، یا شاید دلم نمیخواست چیزی که میدانستم را باور کنم. آنهایی که مال این جاده نیستند محتاط و آرام و با نور بالا میروند، سر پیچها غافلگیر میشوند، دستاندازها را نمیبینند و ناگهان ترمز میکنند، من ولی توی این جاده پرواز میکنم، پرواز. مثل کف دستم با من آشناست.
تنها چیزی که توی این جاده ناراحتم میکند سگها و روباهها و به ندرت گربههای له شدهی وسط جادهاند. تنها و غریب افتادهاند وسط جاده و بیمروتها زدهاند و رفتهاند. ماشینهای بعدی هم بیتفاوت از رویشان رد شدهاند. شده چیزی تخت و له از پوست و مو. دیدم که بدن کوچک جانوری چندماهی کنار گاردریلها افتاده بود. دیدم که چهطور زیر آفتاب و باران بدنش کمکم تحلیل رفت و آب شد و فقط مانده بود یک پوست که با رد شدن ماشینها از کنارش هنوز باد میافتاد توی موهای زیباش. من این جاده را از وقتی که نه گاردریل داشت، نه چراغی نه حتی خطی کنار یا وسطش میشناسم. آنموقعها این جاده بکر و زیبا و دنج بود. غریب و دور. سبز بود و رودخانهی کنار جاده میخروشید و تاب میخورد و صداش با آدم همراه بود. حالا که نصفش را چراغانی کردهاند اینجا شده پاتوق آدمهایی که چندساعتی فرار میکنند از شهر. ولی من اینبار دیگر یک فرار تمام و عیار کردم، از شهر به روستا، به روستایی دورافتاده که پیچتابهاش با رودی که حالا فقط یک باریکه آب تویش مانده یکیست.
از کنج عزلتی که توانستم با زحمت زیاد برای خودم بسازم راضیام، اینجا فکر میکنم دیگر کسی دستش به من نمیرسد که بتواند قلبم را خرد و خاکشیر کند و چشمهام را به اشک بیاندازد. تا وقتی گربهها و درختها و کوهها و همین رود هست دلم خوش است به اینها. دل بله، خوش است ولی سرد و خاموش. و همچنان در این سن و سال مشغول «خالی کردن عقدههای شخصی»ام با نوشتن و نقاشی کردن. قلبم فروغ تابناک آتشیناش را از دست داده، مثل شمعی که توی باد به هرحال هرچهقدر بسوزد یک روزی خاموش میشود، اما ایستاده، هنوز ایستاده، و منتظر شعلهای و جرقهایست تا باز هم نور بیافشاند از خودش. آنهایی که پدر و مادر و پول دارند این چیزها را نمیفهمند، نمیفهمند که چهطور آدمی که محبت ندیده سالها و ذرهذره همه چیز برایش میشود عقده. اما همینها موقع حرف زدن از فلان هنرمند معروف خوب بلدند شاهکارهایش را به عقدههای شخصیاش نسبت بدهند و بهبه کنند. اما حقیقت چیز دیگریست. هنرمندی که رنج نکشیده باشد طبل تو خالیست و البته هرکسی که رنج کشیده باشد هم حتما هنرمند نیست. و من سالهاست که صلیبم را به دوش میکشم.
خیلی وقت است فهمیدهام آدمیزادها ارزش محبت و صداقت را ندارند. تنهایی سپر من است در برابر همهی رنجهای بیهودهی این دنیای خاکی.
حالا یاد گرفتهام از خودش مواظبت کنم و قدرش را بدانم و پنهانش کنم، مثل یک گنج گوشهی سینهام، و نور لرزانم را روشن نگه دارم، با دستهای که سر انگشتانش همیشه یخ زده و دور شعله را گرفته به محافظت از باد و نورش هیچجایی تابیده نمیشود غیر از توی چشمهای خودم. آخر اسمم همین است و شاید چارهای غیر از این هم نیست برای من.